سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

یواشـ یواشـ ...!

 

معلمـ : هر کیـ  بتونهـ  بگهـ  خدا کجا نیستـ  منـ  بهشـ  یهـ  سیبـ  میدمـ !


دانشـ آموز : خانومـ اگهـ  شما  بتونیـد به من  بگیـد خدا کجا  نیستـ ،

 

منـ بهتونـ دو تا  سیبـ میدمـ !

 

 

       


پـ . نـ 1 : دیگهـ  باید یواشـ یواشـ باشیمـ  بریمـ  مدرسهـ  ها ... ! یا خدا ... !‌


پـ . نـ 2 : خیلیا رفتنـ  از مدرسهـ ...

خیلیـ از بچهـ ها ... ! اینـ  خوبـ  نیسـ ... :( 


پـ . نـ 3 : رصطگار جونـ موفقـ باشیـ تو مدرسهـ جدیدتـ ...


حیفـ  شد کهـ رفتیـ ... :(

 




 


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/6/4 ] [ 1:45 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

:))))

مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل زنگ زد ،


 تا کیک تولد همسرش را سفارش بده  .


 فروشنده پرسید : چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسیم ؟!


مرد فکر کرد و گفت ؛ بنویسید :


 با اینکه داری پیر میشوی ، ولی هرروز بهتر میشوی !


 فروشنده پرسید :


 چه شکلی این ییغام رو روی کیک بنویسیم؟


 مرد گفت : با اینکه داری پیر میشوی ؛ در بالا ،


ولی هرروز بهتر میشوی ، در پایین !


مهمانی شروع شد ...


 حدودا وسطای مهمونی بود که کیک رسید...


وقتی مهمونا در جعبه رو باز کردن از دیدن نوشته ی کیک شکه شدن !‌

 

 


نوشته روی کیک این بود :‌


با اینکه داری پیر میشوی در بالا ؛


ولی داری بهتر میشوی در پایین !!!!!


پ . ن : ینی واقعا ها !!!! استغفرلله !!!‌ پوزخند

 

 



 


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 ] [ 2:39 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

سنگـ ... !

            

 

خیلی بد موقعیه ، اون موقعی که ؛



سرت به سنگ کسی میخوره ، که سنگشو به سینه میزدی !


 


[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/5/23 ] [ 1:0 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

انا للهـ و انا الیهـ راجعونـ ....... :(((

مامان جون سلام ...  


( منظورم از مامان جون ؛ مامان مادرجونمه ... )


نمیگم خوبی چون مطمئنم خوبی ...


 مطمئنم جایی که الان هستی بهترین جائه ...


 دلم خیلی برات تنگ شده ...


 ولی ناراحت نیستم ،


 از اینکه از پیشمون رفتی ناراحت نیستم ؛


چون میدونم این آخریا خیلی داشتی زجر میکشیدی و الان جات راحته ..


. من هیچ وقت فراموشت نمیکنم ...


 لبخندات ،‌ یه گوشه نشستنا و فقط نگاه کردنات ،


 پناه به خداهایی که میگفتی ، سناجون گفتنات ،


چادر قشنگت که همیشه سرت بود ؛ بی آزار بودنت ،


 ترس همیشگیت از تنهایی ، هیچ کدوم یادم نمیره ...


 یادته چقدر دوسم داشتی ؟؟! یادته چقدر دوست داشتم ؟؟!


 حالا کجا رفتی آخه ؟؟!


 دیدی مادرجون وقتی فهمید چیکار کرد ؟؟!


 خاله رو دیدی ؟


 اونی که واسه هیچ کس حتی یه قطره اشکم نمیریخت ،


 فقط کارش شده بود گریه ...


من هیچ وقت روز 19 رمضان سال 92 رو یادم نمیره ...


 دقیقا وقت اذان ،


 داشتم سفره مینداختم که تلفن زنگ زد ...


مامان برداشت ...


 دیدم یهو مامانم رنگش مثه گچ شد و زود قطع کرد ...


 اصن نفهمیدم چی شد ...


فقط صدای مامانم که میگفت : فوت شده تو گوشم بود ...


 گریه مم نمیومد ... چون باورم نمیشد ...


حتی وقتی که دیدم رو تختت اونقدر معصوم خوابیدی


 و دستتو به نشونه تسلیم گذاشته بودی رو قلبت ...


اون موقعم باور نکردم ...


 خاله رو دیدی ؟؟! چقدر اومد باهات حرف زد ...


 نمیخواست قبول کنه رفتی ... مادرجونو بگو ...


مادرجون من که صبوریش همیشه واسم الگو بوده ...


اون موقع اگه یه لحظه ازش غافل بودیم ،


سر و صورت خودشو زخمی میکرد ...


 اون شب باورم نشد که رفتی ،


 فقط موقع خواب مثه همیشه ...


لحظه های معینو گوش دادمو گریه کردم ...


 صبحش رفتیم قم واسه دفن کردنت ...


 چه سعادتی داری مامان جونم ...


 روز ضربت خوردن از دنیا رفتی ، شب 21 هم خاک شدی ...


وااای ...


 تو بقیع موقع خاک کردنت همه فقط تو نگاهشون حسرت بود ...


 بقیع یه جاییه مثله بهشت زهرا که رو بروی جمکرانه ...


 ینی سعادت از این بیشتر ..؟.


 قبل از اینکه برسیم بقیع ، صبح ، تو راه قم ،


بغ کرده بودمو با هیچ کس حرف نمیزدم


 که آخر سر نمیدونم چی با مامانم دعوام شد


 و بابا که حالمو فهمید به مامان گفت :


 نه دخترمو ول کن ... کاریش نداشته باش ...


 همین حرف بابا کافی بود که یه تلنگری بشه و من تا حد سردرد گریه کنم ...


 چه روز چرتی بود ...


منم نسبت به گرما حساس ، دمای هوای قم هم 50 به بالا بود ...


گرمای خیلی افتضاحی بود ...


پریروز مادرجون اینا از قم اومدن ، ما هم رفتیم خونه خاله ...


 همه اونجا بودن ... آخه تو با خاله زندگی میکردی ،


میدونی جات خیلی خالی بود ؟؟!


میدونی وقتی رسیدم تو خونه اول میخواستمبگم


: سلام مامان جون ...


 که همین اشتباه من باعث شد همه به گریه بیفتن ...


 میدونی خاله خیلی داغون شده ...


 میدونی من هنوزم درک نمیکنم که واقعا واسه همیشه از پیشم رفتی ؟


 میدونی همه خاطراتت همیشه زندس ؟


 دیدی چند بار مادرجون زد زیر گریه ...؟


 خاله چقدر افسرده شده ...


جای خالیت گل گذاشتیم مامان جون گلم ...


جای خالی تختت ...


 تختی که 6 ماه تموم پا به پات زجر کشید ...


 چه به موقع هم رفتی ...


 دقیقا شب قبل رفتن خاله مهمونی واسه افطار گرفته بود ...


 گذاشتی مهمونیشو بگیره بعد بری ...


من چی بگم الان ؟؟!


 فقط امیدوارم حالت خوب باشه مامان جونی خودم ...


 که مطمئنم هست ...


 واسم دعا کن مامان جون ...


 تو که اینقدر پاکی که سعادت داشتی ،


 شب شهادت حضرت علی (ع) دفنت کردن ،


 حتما خدا دعاتو قبول میکنه ...


 روحت شاد مامان جون ...


صلوات ...  

 


[ یادداشت ثابت - جمعه 92/5/12 ] [ 4:8 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

درد و دلــ منــ !

 سلام...


این روزا بنظرم خیلی داره کند و چرت میگذره ...


میگم واقعا ما خوش شانسیم ...

 

روزه گرفتن اونم تو تابستون !‌


یه چند سال دیگه هم میفته تو عید !‌ اون که دیگه هیچی !!!


نور علی نور ... !


باید پاشیم افطار تا سحر بریم عید دیدنی !‌


چه شود !‌

 

یه چیز دیگه هم در مورد ماه رمضون اینکه سالی که ما کنکور میدیم ؛

 

هم آخرای امتحانای پیشمون هم جالبتر از اون کنکورمون تو ماه رمضونه !‌

 

مرسی شانس !‌

 

خب دیگه !‌ فک کنم غر زدن بسه ... ! :)

 

اومم ... راستش ... موضوع بی حالی و بی حوصلگی من اول بیکاری شدیده

 

بعدم این که من اصلا امسال سال تحصیلی خوبی ندااشتم ... اصلا ...

 

همیشه از سالای اول بدم میومد ...

 

چه اول دبستان ... چه اول راهنمایی ... همینطور اول دبیرستان که دیگه هیچی ! از همه بدتر !‌

 

ولی یه مشکلی پیش اومده !‌ اینکه من دلم تنگ شده ...

 

نمیدونم واسه کی یا چی ...

 

واسه مدرسه راهنماییم ،دوستای راهنماییم ،‌ مدرسه الانم ، دوستایی که از پیشم رفتن  ...

 

نمیدونم ... فقط میدونم دلتنگم ... !


البته خب بیشترش برمیگرده به یه موضوعی ...

 

اینکه قرار بود یه اتفاق فوق العاده خوب سال بعد برام بیفته

 

که چند روزه فهمیدم اون اتفاق نه تنها سال بعد که دیگه هیچ وقت برام نمی یفته !

 

قبول کردنش سخت بود ، ولی حدودا آمادگیشو داشتم ... بگذریم ...

 

ما امسال یه مسافرتم نرفتیم !

 

حالا باید منتظر بمونم ببینم سپهر (!) کجا میخواد ببره که اگه بشه باهاش برم !

 

اینقدر خوش میگذره با سپهر !‌ جاتون خالی !‌

 

از اینا که رد بشیم استرس سال دیگه رو هم دارم!

 

اینکه تو چه کلاسی میفتم ... با کدوم یک از دوستامم ( البته این اصلا برام مهم نیس !!! ) ...

 

کلاسی که توش میفتم بچه هاش چه جورین ... خدا کنه مثه امسال نباشن ...

 

وای !امسال اصن کلاسمون یه چیز فوق العاده ای بود ... !!

 

نمیدونم ... ایشالله هر چی صلاحه همون شه ...


پ.ن 1 : تو این روزا التماس دعای شدید ... ما رو یادتون نره ...


پ.ن 2 : این برنامه ماه عسلو میبینم فقط حرص میخورم ...

 

چقدر این احسان علیخانی حرص در آره ...اعتماد به سقف داره در حد ... !!

 

با این استیل رو اعصابش ! ( معذرت از طرفداراش !   :)   )


پ.ن 3 : چند وقته دیگه بعضی از دوستان سراغی از ما نمیگیرن ! چه جوریاس ؟!‌

 

 

       

 


[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/5/3 ] [ 10:18 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

لحظهـ هایـ معینـ ...

من چقدر این آهنگ لحظه های معین و دوست دارم ...


لحظه ها رو با تو بودن


در نگاه تو شکفتن


حس عشقو در تو دیدن


مثله رویای تو خوابه


با تو رفتن با تو موندن


مثله قصه تو رو خوندن


تا همیشه تو رو خواستن مثله تشنگی آبه


اگه چشمات منو میخواست


تو نگاه تو میمردم


اگه دستات مال من بود


جون به دستات میسپردم


اگه اسممو میخوتندی دیگه از یاد نمیبردم


اگه با من تو موندی همه دنیا رو میبردم


بی تو اما سر سپردن بی تو و عشق تو موندن


تو غبار جاده موندن


بی تو خوب من محاله


بی تو حتی زنده بودن


بی هدف نفس کشیدن


تا ابد تو رو ندیدن واسه من رنج  و عذابه


اگه چشمات منو میخواست .

...

* توی آسمون عشقم غیر تو پرنده ای نیس


روی خاموشی لب هام جز تو اسم دیگه ای نیس


توی قلب من هیچ کسی جایی نداره


دل عاشقم بجز تو هیچ کسیو دوست نداره *


اگه چشمات منو میخواست ..


پ . ن 1 : با  این آهنگ یه شب که یه خبر بد بهم رسید تا صبح گریه کردم ... !


پ . ن 2 : این روزا دوباره بدجور قاطی کردم و بهم ریختم ... ! بدجور ... !


پ . ن 3 : مخاطب خیلی خاصی نداره این آهنگ ! بعضیا جوگیر نشن ! خصوصا قرن یکی ها ! :)

 

 

              


 


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/4/28 ] [ 5:11 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

برفــ پاکــ کنــ خاطراتــــ ...!

برف پاک کن خاطرات بیهوده در تلاش اند ...  


 

یاد تو این سوی شیشه است ... ! 

 


خیالت تخت ... !‌

 


 

 

 


[ یادداشت ثابت - شنبه 92/4/23 ] [ 10:56 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5   >>   >